فلسفه چیست و چرا ارزش مطالعه و تحصیل دارد؟
فلسفه تاکنون در اینکه به ادعاهای بزرگ خویش دست یافته و یا در مقایسه با علوم، دانش و معرفتی مقبول و برخوردار از توافق عام حاصل کرده باشد، موفق نبوده است. این امر تا اندازهای به این دلیل است که هر جا معرفت مقبول، آن مسأله تعلق به حوزه علوم داشته است و نه به فلسفه.
به تدریج که مقداری اطلاعات و آگاهیهای تخصصی در زمینه خاصی فراهم میشد، تحقیق و مطالعه در آن زمینه از فلسفه جدا شده رشته مستقلی از علم را تشکیل میداد. آخرین رشتههای این علوم روان شناسی و جامعه شناسی بودند. بدینگونه قلمرو فلسفه با پیشرفت معرفتهای علمی رو به محدود شدن گذاشته است. ما دیگر مسائلی را که میتوان به آنها از طریق تجربه پاسخ داد مسأله فلسفی نمیدانیم. ولی این بدان معنی نیست که فلسفه سرانجام به هیچ منته خواهد شد. مبادی علوم و تصویر کلی تجربه انسانی و واقعیت تا آنجا که ما میتوانیم به عقاید موجه در باب آنها دست پیدا کنیم، در قلمرو فلسفه باقی میمانند، زیرا این مسائل ماهیتاً و طبیعتاً با روشهای هیچ یک از علوم خاص قابل پیجویی و تحقیق نیستند. هرچند این نکته که فلاسفه تاکنون درباره مسائل فوق به یک توافق کلی دست نیافتهاند تا حدودی ایجاد بدبینی میکند ولی نمیتوان از آن نتیجه گرفت که هر جا نتیجهای قطعی و مورد قبول عام به دست نیامده، کوشش و پژوهش در آن زمینه بیهوده بوده است. ممکن است دو فیلسوف که با یکدیگر توافق ندارند، هر دو آثاری با ارزش بیافرینند و در عین حال کاملاً از خطا و اشتباه آزاد و رها نباشند، ولی آرای معارض آن دو مکمّل یکدیگر باشد. از این واقعیت که وجود هر یک از فلاسفه برای تکمیل کار فیلسوفان دیگر ضروری است نتیجه میشود که فلسفهورزی تنها یک امر فردی و شخصی نیست بلکه یک فرآیند جمعی است. یکی از موارد تقسیم مفید کار، تأکیدی است که افراد گوناگون از زوایای گوناگون بر مسأله واحد دارند. قسمت زیادی از مسائل فلسفی مربوط به نحوه علم ما به اشیاء و امور است نه مربوط به خود اشیاء و امور، و این هم دلیل دیگری است بر اینکه چرا فلسفه فاقد محتوا به نظر میرسد. ولی مباحثی مثل معیارهای نهایی حقیقت ممکن است به هنگام کاربردشان، مآلاً در تعیین قضایایی که ما در عمل آنها را صادق میدانیم، تأثیر بگذارند. بحثهای فلسفی درباره نظریه شناخت به طور غیرمستقیم تأثیرات مهمی در علوم داشتهاند.
فایده فلسفه چیست؟
پرسشی که بسیاری از مردم هنگام برخورد با مسأله (یعنی فلسفه) میپرسند این است که فایده فلسفه چیست؟ نمیتوان انتظار داشت که فلسفه مستقیماً به تحصیل ثروت مادی کمک کند. ولی اگر ما فرض را بر این نگذاریم که ثروت مادی تنها چیز ارزشمند است، ناتوانی فلسفه در تولید مستقیم ثروت مادی به معنای اینکه فلسفه هیچ ارزش عملی ندارد، نیست. ثروت مادی فینفسه ارزشی ندارد -مثلاً یک دسته کاغذ که آن را اسکناس مینامیم فینفسه خوب و خیر نیست- بلکه از آن جهت خوب است که وسیله ایجاد خوشحالی و شادکامی است. تردید نیست که یکی از مهمترین سرچشمههای نشاط و شادکامی برای کسانی که بتواند از آن بهرهمند شوند، جستجوی حقیقت و تفکر و تأمل درباره واقعیت است، و این همان هدف فیلسوف است. به علاوه آنان که به خاطر علاقه به یک نظریه خاص همه لذتها را یکسان ارزیابی نمیکنند و کسانی که علیالاصول چنان لذتی را تجربه کردهاند، آن را لذتی برتر و بالاتر از همه انواع لذتها میشمارند. از آنجا که تقریباً همه محصولات صنعتی به جزء آنها که مربوط به رفع نیازهای ضروری هستند، فقط منابع ایجاد راحتی و لذت میباشند، فلسفه از جهت فایده بخشی میتواند با بسیاری از صنایع رقابت کند؛ به ویژه زمانی که میبینیم عده کمی به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفی اشتغال دارند شایسته نیست از صرف شدن بخش کمی از استعدادهای آدمی برای آن دریغ ورزیم، حتی اگر آن را فقط منبعی برای ایجاد نوعی خاص از لذت بیضرر که ارزش فینفسه دارد (نه فقط برای خود فلاسفه بلکه برای آنها که از ایشان تعلیم مییابند و اثر میپذیرند) بدانیم.
ولی این تمامی آنچه که در حمایت از فلسفه میتوان گفت نیست. زیرا غیر از هر ارزشی که بر فلسفه بهطور فینفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرفنظر میکنیم، فلسفه همیشه غیرمستقیم تأثیر بسیار مهمی بر زندگی کسانی که حتی چیزی درباره آن نمیدانستهاند داشته و از طریق خطابهها، ادبیات، روزنامهها و سنت شفاه به پالودن فکر اجتماع کمک نموده و بر جهانبینی افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دین مسیحیت شناخته میشود، تاحدود زیادی تحت تأثیر فلسفه تکوین یافته است. ما در بخشی از افکار و عقاید که نفش مؤثری در تفکر عمومی آن هم در سطحی وسیع داشتهاند، مرهون فیلسوفانیم. عقایدی مثل اینکه با انسانها نباید همچون ابزار و وسیله رفتار کرد و یا اینکه حکومت باید مبتنی بر رضایت حکومت شوندگان باشد.
این تأثیر به ویژه در حوزه سیاست مهم بوده است. برای مثال قانون اساسی آمریکا تا حدود زیادی یکی از موارد اعمال و پیاده نمودن اندیشههای یک فیلسوف یعنی جان لاک است، با این تفاوت که در آن رئیس جمهور جای پادشاه موروثی را گرفته است، چنان که بر سر سهم و تأثیر افکار روسو در انقلاب 1789 فرانسه، اتفاق نظر وجود دارد. البته بیتردید فلسفه گاه بر سیاست تأثیر سوء میگذارد: فیلسوفان قرن نوزدهم آلمان بخشی از گناه پیدایش ناسیونالیسم افراطی در آلمان را که سرانجام چنان صورت انحرافی یافت به دوش میکشند، هر چند نسبت به آنچه سرزنش شدهاند اغلب اغراق شده و تعیین دقیق حد و مرز مسأله به دلیل پیچیدگی و غموض آن دشوار است. ولی اگر فلسفه بد تأثیر بدی بر سیاست بجا میگذارد، فلسفه خوب نیز دارای آثار خوب است. ما به هیچ روی نمیتوانیم از تأثیر فلسفه بر سیاست پیشگیری کنیم، پس باید کاملاً متوجه این امر باشیم که چه مفاهیم فلسفی میتوانند بر سیاست تأثیر مثبت به جا گذارند و نه منفی. دنیا چقدر کمتر دچار زحمت میشد اگر آلمانیها به جای فلسفه نازیسم تحتتأثیر فلسفهای بهتر بودند.
با توجه به آنچه گذشت اکنون باید این عقیده را که فلسفه حتی به اندازه ثروتهای مادی دارای ارزش نیست به کناری نهاد. یک فلسفه خوب به جای فلسفه بد از طریق تأثیرگذاری بر سیاست میتواند ما را حتی در اینکه ثروتمندتر بشویم نیز کمک کند. به علاوه، پیشرفت روزافزون علم و نتایج و منافع عملی آن مربوط به زمینه فلسفی آن است. حتی این مطلب (که بیشک مبالغهآمیز است) گفته شده است که تمامی پیشرفت تمدن مربوط به تحولی است که در مفهوم علیت پیدا شده؛ یعنی تحول از مفهوم جادویی و خرافاتی آن به مفهوم علمیاش، و مفهوم علیت بدون تردید یکی از مسائل فلسفه است. خود جهانبینی علمی، نیز یک فلسفه است و فلاسفه تاحد زیادی در تکوّن آن نقش داشتهاند.
اما اگر فلسفه را عمدتاً وسیلهای که بهطور غیرمستقیم برای ایجاد ثروت مادی به کار میرود در نظر آوریم، دیدگاه مناسبی درباره آن انتخاب نکردهایم. نقش اساسی فلسفه عبارت از ایجاد زمینه فکری و عقلی برای مظاهر خارجی و محسوس یک تمدن و دیدگاههای خاص آن است. گاه درباره نقش فلسفه ادعاهای بزرگتری هم شده است. وایتهد یکی از بزرگترین متفکران ستایش برانگیز در عصر حاضر، دستاوردهای فلسفه را ایجاد بصیرت، دوراندیشی، ادراکی از ارزش حیات و بهطور خلاصه چنان احساسی از عظمت که همه تلاش بشر در راه تمدن را روح بخشیده، حیات میدهد، (1) میداند. وی میافزاید هنگامی که یک تمدن به پایان راه خویش میرسد، فقدان یک فلسفه وحدتبخش و متوازن کننده که در سراسر جامعه گسترش یافته باشد متضمن فساد، زوال و تباه تلاشها و کوششهاست. برای او فلسفه از آن جهت اهمیت دارد که کوششی است برای توضیح باورهای بنیادینی که جهتگیری اساسی هسته اصلی شخصیت هر فرد را معلوم میکند.
به هر حال این نکته مسلم است که خصلت اساسی یک تمدن تاحدود زیاد مربوط به دیدگاه کلی آن درباره حیات و واقعیت است. این امر تا عصر اخیر برای بسیاری از مردم به وسیله تعالیم دینی فراهم میشد ولی دیدگاههای دینی خود تا حد زیادی تحت تأثیر تفکر فلسفی بودهاند. به علاوه تجربه نشان میدهد که عقاید مذهبی نیز مادامی که به وسیله عقل مورد مداقه و بازنگری قرار نگیرد، به خرافات منته میشوند. کسانی هم که هر نوع عقیده مذهبی را مردود میشمارند باید خود دیدگاه جدید (اگر بتوانند) ارایه کنند تا جانشین باور مذهبی شود، و اشتغال به چنین کاری خود عیناً اشتغال به فلسفه است.
علم نمیتواند جانشین فلسفه شود ولی میتواند مسائل فلسفی را مطرح کند. زیرا ظاهراً خود علم نمیتواند به ما بگوید واقعیاتی که با آنها سروکار دارد در طرح کلی اشیاء و امور چه جایی دارند، یا حتی با ذهن کسی که آنها را مشاهده میکند چگونه ارتباط مییابند. علم نمیتواند حتی وجود جهان مادی را اثبات کند (هرچند آن را مفروض میگیرد) یا صحت استعمال اصول استقراء را برای پیشبینی آنچه که در آینده واقع خواهد شد یا به هر حال برای عبور از مرز آنچه که به مشاهده درآمده، به اثبات برساند. هیچ آزمایشگاه علمی نمیتواند بگوید که انسان به چه معنا دارای روح است، آیا جهان غایتی دارد یا نه، آیا انسان مختار است یا نه و اگر هست به چه معنا، و مانند آن. من نمیگویم که فلسفه میتواند این مسائل را حل کند ولی اگر فلسفه نمیتواند این مسائل را حل کند، هیچ چیز دیگر هم نمیتواند چنین کاری انجام دهد، ولی ارزش فلسفه لااقل در این است که درباره قابل حل بودن یا نبودن این مسائل به پژوهش میپردازد . علم، چنان که خواهیم دید همیشه مفاهیمی را مفروض میگیرد که آن مفاهیم خود متعلق به حوزه فلسفهاند. ما همان طور که نمیتوانیم هیچ پژوهش علمی را بدون داشتن پاسخهایی ضمنی برای بعضی مسائل فلسفی آغاز کنیم، مطمئناً نمیتوانیم استفاده ذهنی مناسب از آن علم برای پیشرفت فکری خود بنماییم، بدون آنکه کم و بیش جهانبینی منسجمی را در اختیار داشته باشیم. اگر دانشمندان علوم جدید فرضیات خاصی را از فیلسوفان بزرگ وام نگرفته بودند، فرضیاتی که کل روش خود را بر آنها استوار کردهاند، پیشرفتهای علوم جدید هرگز حاصل نمیشد. برداشت مکانیستی نسبت به جهان به عنوان وجه مشخصه علم جدید که در طی سه قرن اخیر پیدا شده، عمدتاً ناشی از تعالیم فیلسوفی به نام دکارت است. این دیدگاه مکانیستی که به چنان نتایج حیرتانگیزی منجر شده باید تاحدودی به واقعیت نزدیک باشد ولی بخشی از آن نیز فرو ریخته، و احتمالاً دانشمندان باید چشم به راه کمک فیلسوف برای ایجاد یک دیدگاه تازه به جای آن باشند.
خدمت بسیار ارزشمند دیگر فلسفه (در زمان ما به ویژه «فلسفه نقادی») مربوط به ایجاد ملکهای برای کوشش درمورد قضاوتی بیطرفانه و همهسویه است و دیگر مربوط به اینکه در هر برهان دلیل کدام است و چه قسم دلیلی باید مورد کاوش و پیجویی قرار گیرد. این خدمت برای پیشگیری از جانبداریهای احساساتی و نتیجهگیریهای عجولانه اهمیت دارد و به ویژه در مجادلات سیاسی که به ویژه فاقد بیطرفی هستند، مورد نیاز است. در مسائل سیاسی اگر طرفین جدال با روح فلسفی گفتگو کنند، به احتمال زیاد بینشان جنگ و مخاصمهای درنخواهد گرفت. موفقیت دموکراسی تاحدود زیادی وابسته به قدرت شهروندان در بازشناسیِ استدلالهای درست از نادرست و گمراه نشدن با التباسها و ابهامها است. فلسفه انتقادی نمونه ممتاز تفکر خوب را به دست میدهد و فرد را در رفع ابهامها و آشفتگیها یاری و آموزش میدهد. شاید به همین دلیل است که وایتهد در همان صفحاتی که قبلاً نقل شد میگوید که جامعه دموکراتیک موفق بدون وجود تعلیم و تربیت عمومی که دیدگاه فلسفی به فرد اعطا کند وجود ندارد.
بنابراین فلسفه از این پرسش که فایده عملی آن چیست هراسی ندارد. با این وصف من ابداً دیدگاه یکسره پراگماتیستی درباره فلسفه را نیز قبول ندارم. ارزش فلسفه تنها برای آثار غیرمستقیم عملی آن نیست، بلکه ارزش فلسفه مربوط به خود آن است؛ بهترین راه تضمین همین آثار عملی نیز آن است که به خاطر خود فلسفه به فلسفه بپردازیم. برای دستیابی به حقیقت باید بیطرفانه به جستجوی آن پرداخت. هرچند ممکن است پس از آنکه به حقیقت دست یافتیم از آثار مفید عملی آن هم بهرهمند شویم، ولی اگر برای دستیابی به این آثار عملی عجله کنیم، ممکن است به آنچه واقعاً حقیقی است نرسیم. مطمئناً آثار عملی فلسفه را نمیتوان معیار حقیقی بودن آن قرار داد. عقاید از آن جهت که حقیقت دارند مفیدند نه چون مفیدند حقیقت دارند.
تقسیمات اصلی فلسفه چگونه است؟
فلسفه را معمولاً به موضوعات فرعی ذیل تقسیم میکنند:
1- مابعدالطبیعه. (2) منظور از این بحث مطالعه و پژوهش درباره واقعیت در کلیترین وجوه و صور آن است، تا آنجا که انسان قدرت بر این امر دارد. برخی از مسائل آن عبارتنداز -ماده (تن) و ذهن چه رابطهای با هم دارند؟ کدامیک از آن دو مقدم بر دیگری است؟ آیا انسان مختار است؟ آیا نفس جوهر است یا تنها مجموعهای از تجربههاست؟ آیا جهان متناه است؟ آیا خدا وجود دارد؟ وحدت و کثرت چه نسبتی با جهان دارند (جهان تا کجا وحدت و این همانی دارد و تا کجا اختلاف و این نه آنی؟)؟ نظام عالم تا چه حد مبتنی بر عقل و خردمندی است؟
2- فلسفه نقادی. در مقابل مابعدالطبیعه (یا فلسفه نظری، چنان که گاه گفته میشود) در عصر اخیر غالباً «فلسفه نقادی» قرار دارد. این فلسفه مشتمل بر تحلیل و نقد مفاهیم عقل متعارف و علوم است. علوم، مفاهیم خاصی را مفروض میگیرند که خود این مفاهیم را به وسیله روشهای معمول در خود این علوم نمیتوان مورد تحقیق و بررسی قرار داد و بنابراین مفاهیم یاد شده در حوزه فلسفه قرار میگیرند. همه علوم به جزء ریاضیات نوعی مفهوم قانون طبیعی را مفروض میگیرند و پژوهش درباره چنین قانونی کار فلسفه است نه هیچ علم خاصی. در عادیترین گفتگوها و مجادلات غیرفلسفی نیز ما مفاهیمی را که به هر حال با مسائل فلسفی ارتباط دارد به کار میگیریم؛ مفاهیمی مثل ماده، ذهن، علت، جوهر، عدد. تحلیل این مفاهیم و تعیین معانی دقیق آنها و اینکه چنین مفاهیمی را در عقل متعارف تا چه حد به صورت موجه و معقول میتوان اطلاق و استعمال کرد، وظیفهای مهم برای فلسفه است. آن بخش از فلسفه انتقادی که مشتمل بر مباحثی درباره حقیقت و معیار آن و نحوه علم ما به آن است معرفت شناسی (3) نام دارد (نظریه شناخت). این بخش با چنین مسائلی سروکار دارد: تعریف حقیقت (صدق) چیست؟ علم و عقیده چه تفاوتی دارند؟ آیا علم یقینی ممکن است؟ کارکردهای نسبی تعلق، شهود تجربه حسی چیست؟ کتاب حاضر به این دو بخش که بنیادیترین و تعیین کنندهترین بخش مسائل فلسفه هستند، میپردازند. مباحث ذیل نیز هرچند از فلسفه متمایزند و خود استقلال دارند، ولی به عنوان شاخههای فلسفه به معنای موردنظر در این کتاب، مورد بررسی قرار میگیرند.
مباحث مرتبط با مسائل فلسفی
1- هرچند منطق از مباحث معرفت شناسی جدا نیست، ولی معمولاً به صورت یک رشته مستقل درنظر گرفته میشود. منطق دانشی است مربوط به بررسی انواع گوناگون قضایا و آن نوع روابط بین آنها که در استنتاج به کار میآید. بخشهایی از این علم قرابت قابل توجه با ریاضیات دارند و قسمتهای دیگر را میتوان جزء مباحث معرفت شناسی دانست.
2- حکمت عملی یا فلسفه اخلاق با مباحث مربوط به ارزشها و مفهوم «بایستی» سروکار دارد و از چنین مسائلی گفتگو میکند: خیر اعلی چیست؟ تعریف خیر چیست؟ آیا صحت هر فعلی تنها مربوط به نتایج آن است؟ آیا داوریهای ما درباره آنچه که باید انجام داد، عینی است یا ذهنی (ملاکهای داوری ما عینی و خارجی است یا شخصی و ذهنی)؟ مجازات چه کارکردی دارد ] آیا مجازات برای انتقام گرفتن است، یا برای بازداشتن مجرمین بالقوه است، یا ما با مجازات مجرم و خطاکار عادلانه رفتار میکنیم: هرکس کار بدی مرتکب شود باید مجازات آن را تحمل کند [ ؟ دلیل اصلی و نهایی قبح کذب چیست؟
3- فلسفه سیاسی کاربرد فلسفه (به ویژه بخش حکمت عملی) در ارتباط با مسائلی است که ناشی از عضویت فرد در یک کشور است. فلسفه سیاسی با مسائلی از این قبیل سروکار دارد: آیا فرد در قبال دولت دارای حقوقی است؟ آیا جامعه چیزی غیر از افراد تشکیل دهنده آن و فوق آن است؟ آیا دموکراسی بهترین نوع حکومت است؟
4- زیباییشناسی ، کاربرد فلسفه در ارتباط با هنر و زیبایی است و با مسائلی از این قبیل سروکار دارد: آیا زیبایی امری عینی است یا ذهنی؟ کارکرد هنر چیست؟ انواع گوناگون زیبایی با چه جنبههایی از طبیعت آدمی ارتباط دارند؟
کوشش برای خارج کردن مابعدالطبیعه از فلسفه در معرض این ایراد است که حتی فلسفه انتقادی هم بدون مابعدالطبیعه ناممکن است.
کوششهای فراوانی (که بعضی از آنها ذکر خواهد شد) به عمل آمده تا مابعدالطبیعه را به دلیل آنکه تماماً بیمعنا و غیرقابل فهم است از زمره شاخههای فلسفه خارج کنند و فلسفه را به همان 5 شاخه پیشگفته محدود سازند؛ البته تا جایی که بتوان آنها را به عنوان پژوهش نقادانهای از مبادی علوم و مفروضات ] فلسفی [ زندگی عملی تلقی کرد. از این دیدگاه فلسفه مشتمل است یا باید مشتمل باشد بر تحلیل قضایای عقل متعارف. این دیدگاه با همین وضع محدودی که دارد بسیار دور از واقعیت است، زیرا 1- حتی اگر بر آن باشیم که متافیزیک به معنای مثبت و معقول و برحق آن وجود ندارد، مسلماً رشتهای از تحقیق و پژوهش وجود دارد که کار آن رد و انکار استدلالهای مغالطهآمیزی است که فرض شده به نتایج مابعدالطبیعی میانجامند، و بدیه است که این رشته خود بخشی از فلسفه است. 2- اگر قضایای عقل متعارف را تماماً کاذب ندانیم، تحلیل آنها به معنای ارایه تفسیری کلی از بخشی از واقعیت است که این قضایا از آن سخن میگویند، یعنی فراهم آوردن تفسیری کلی از واقعیت که مابعدالطبیعه هم در پی عرضه آن است. بنابراین، اصلاً اگر اذهانی وجود داشته باشند- و مسلماً به یک معنا هم وجود دارند- تحلیل قضایای عقل متعارف درباره خودمان، تا آنجا که این قضایا صادقند -و پذیرفتنی هم نیست که همه قضایای عقل متعارف مربوط به عقیده ما به وجود دیگران کاذب باشند- تحلیلی مابعدالطبیعی از مسأله را در اختیار ما قرار میدهد. هرچند ممکن است که مابعدالطبیعهای از این دست چندان هم ثمربخش نباشد ولی به هر حال مشتمل بر قضایای اساسی مابعدالطبیعه خواهد بود.
حتی اگر بر آن باشیم که تمام معلومات ما مربوط به نمودها و ظواهر اشیاء است، خود همین نمودها بر وجود واقعیتی که دارای نمود است و ذهنی که آنها را درک میکند دلالت میکنند و روشن است که این دو امر دیگر خودشان نمود نیستند و این یعنی نوعی مابعدالطبیعه. حتی رفتارگرایی هم یک مابعدالطبیعه است. البته این سخنان نه بدین معناست که بگوییم مابعدالطبیعه به صورت نظامی تام و کامل که اطلاعات جامعی درباره کل ساختار واقعیت و اموری که غالباً مایل به شناختن آنها هستیم ارایه میدهد، ممکن است یا حتی ممکن خواهد بود. بلکه تنها بدین معنی است که در کوشش برای اثبات و نقادی قضایای مورد بحث در مابعدالطبیعه میتواند مورد بررسی قرار گیرد. از طرف دیگر ما هر چه هم طرفدار پروپا قرص مابعدالطبیعه باشیم، بدون فلسفه نقادی نمیتوانیم در مابعدالطبیعه پژوهش کنیم یا حداقل اگر فلسفه نقادی را نادیده بگیریم، مطمئناً مابعدالطبیعه ما بسیار بد خواهد بود. زیرا حتی در مابعدالطبیعه نیز چون مفاهیمی غیر از مفاهیم عرف عام و مبادی تصوری علوم چیز دیگری در اختیار نداریم، باید از همانها آغاز کنیم و اگر بناست که مبانی و مبادی درستی در اختیار داشته باشیم، باید این مفاهیم را به دقت تحلیل و بررسی کنیم. پس فلسفه انتقادی را هم نمیتوان تماماً از مابعدالطبیعه جدا کرد. هرچند ممکن است که یک فیلسوف در تفکر خود بر یکی از این اجزاء بیش از دیگر اجزاء تأکید بورزد.
فرق فلسفه و علوم خاص چیست؟
فلسفه با سایر علوم خاص در این جهات تفاوت دارد: 1- کلیت بیشتر آن 2- روش آن. فلسفه مفاهیمی را مورد بررسی قرار میدهد که جزء مبادی همه علوم است، به علاوه تحقیق درباره نوعی مسائل خاص که همگی خارج از حوزه علوم قرار دارند. علوم و عقل متعارف مفاهیمی را که نیازمند چنین پژوهش فلسفی هستند مورد استفاده قرار میدهند، ولی مسائل خاصی هم هستند که در نتیجه کشفیات علمی به وجود آمده یا موضوعیت یافتهاند و چون علوم قابلیت تحقیق تام و کامل درباره آنها را ندارند، فلسفه باید به آن تحقیق درباره آن بپردازد، که از آن جمله میتوان از مفهوم «نسبیت» نام برد. بعضی از متفکران مثل هربرت اسپنسر فلسفه را ترکیبی از نتایج علوم دانستهاند، ولی این رأی امروزه مقبول اهل فلسفه نیست. تردیدی نیست که اگر بتوان نتایج فلسفی را از طریق ترکیب یا تعمیم اکتشافات علمی به دست آورد باید بیدرنگ به آن مبادرت کرد ولی اینکه آیا چنین چیزی ممکن است یا نه، امری است که تنها در عمل روشن میشود، در عین حال که فلسفه از این راه به پیشرفت چندانی نایل نشده است. فلسفههای بزرگ گذشته بخشی مربوط به تحقیق در مفاهیم بنیادی تفکر است و بخش دیگر هم تلاشهایی است برای طرح حقایقی متفاوت با حقایق مورد بحث در علوم و با استفاده از روشهایی متفاوت از روشهای آنها. این فلسفهها بیش از آنچه که در ظاهر به نظر میآید متأثر از علوم زمان خود بودهاند ولی نمیتوان هیچ یک از آنها را ترکیبی از نتایج علوم دانست، و حتی فیلسوفان مخالف مابعدالطبیعه هم مثل هیوم، بیش از آنکه به نتایج علوم تعلق خاطر داشته باشند، به مبادی و مبانی آنها پرداختهاند.
تا یک نتیجه یا فرضیه علمی در حوزه خاص خودْش اعتبار یافت نباید ما هم آن را بیقید و شرط یک حقیقت فلسفی بدانیم. مثلاً به هیچ عنوان نمیتوان گفت که چون زمان فیزیکی غیرقابل انفکاک از مکان است، چنان که امروزه علم فیزیک ادعا میکند، پس تقدم مکان بر زمان یک اصل فلسفی است. زیرا ممکن است این امر نسبت به زمان فیزیکی صادق باشد، آن هم به این دلیل که زمان فیزیکی در مکان اندازهگیری میشود. ولی این امر لزوماً درمورد زمانی که به تجربه ما درمیآید (که زمان فیزیکی منتزع از آن یا جزئی از آن است) صادق نیست. علوم ممکن است با استفاده از وهمیات روش شناختی یا کاربرد اصطلاحات در معانی غیرمعمول به پیشرفتهایی دست یابند ولی به هر حال فلسفه باید آنها را تصحیح کند. اصطلاح فلسفه علم معمولاً به آن شاخه منطق گفته میشود که به طریق خاصی به بررسی روشهای گوناگون علوم میپردازد.
اختلاف روش فلسفه و روش علوم در چیست؟
روشهای فلسفه از بنیاد با روشهای علوم خاص متفاوت است. علوم به جزء ریاضیات از روش تعمیم تجربی استفاده میکنند و این روشی است که در فلسفه کاربرد بسیار اندکی دارد. از طرف دیگر کوششهای بسیاری هم که برای ادغام فلسفه در ریاضیات صورت گرفته موفقیتآمیز نبوده است (به جزء در بخشهای خاصی از منطق که موضوعاً به ریاضیات نزدیکترند تا فلسفه). به ویژه به نظر میرسد برای فلاسفه به عنوان انسان، رسیدن به قطعیت و مسلمیتی که در ریاضیات وجود دارد ناممکن باشد. تفاوت بین این دو رشته از مطالعات و تحقیقات را میتوان مربوط به علل گوناگون دانست. نخست اینکه معلوم نیست بتوان معانی اصطلاحات مورد استفاده در فلسفه را به همان وضوح مفاهیم مورد استفاده در ریاضیات مشخص کرد، بهطوری که در یک استدلال این اصطلاحات در معرض تغییراتی نامحسوس و ظریف قرار میگیرند و علاوه بر آن اطمینان یافتن از این امر که فیلسوفانی که افکار و نظریات گوناگون دارند کلمه واحدی را در معنای واحد استعمال کرده باشند دشوار است. ثانیاً تنها در حوزه ریاضیات است که مفاهیمی ساده، بنیاد یک سلسله پیچیده و در عین حال دقیق از استنتاجات را تشکیل میدهند. ثالثاً قضایای ریاضیاتِ محض همگی قضایای شرطی است؛ بدین معنا که نمیتوانند به ما بگویند وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورت است. مثلاً نمیتوانند بگویند در یک مکان مشخص چه تعداد از اشیاء خاصی وجود دارد، بلکه تنها میتوانند بگویند اگر چنین و چنان باشد چه خواهد شد. مثل اینکه میتوانند بگویند اگر در اتاقی 7+5 صندلی وجود داشته باشد، در آن اتاق 12 صندلی وجود خواهد داشت. ولی هدف فلسفه آن است که مستقیماً درباره واقعیات سخن بگوید؛ یعنی بگوید وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورتی است. به همین دلیل نیز تشکیل دادن قیاساتی که تنها از اصول موضوعه یا تعاریف ساخته شده باشند با فلسفه تناسب ندارد حال آنکه در ریاضیات امر غالباً به همین صورت است.
بنابراین نمیتوان بین روشهای فلسفه و روشهای سایر علوم به مشابهت تامی دست یافت، چنان که تعریف دقیق روش فلسفه نیز ناممکن است، مگر به قیمت محدود کردن نامتناسب و مضحک موضوع آن. فلسفه تنها یک روش ندارد، بلکه به تناسب موضوعات دارای روشهای متفاوت است و تعریف این روشها نیز قبل از بیان موارد اطلاق و کاربرد آنها، کار درستی نیست. بلکه چنین کاری بسیار مخاطرهآمیز است. در گذشته نیز غالباً هر چه را که با روش خاصی قابل بررسی بود از فلسفه خارج میکردند و همین امر منجر به محدود شدن نادرست دامنه فلسفه میگردید. فلسفه مستلزم روشهای بسیار گوناگون ی است؛ زیرا باید تمام انواع تجارب انسانی را در معرض شرح و تفسیر خود قرار دهد. در عین حال روش فلسفه ابداً تجربی محض هم نیست، زیرا وظیفه فلسفه آن است که تا حد ممکن تصویری هماهنگ از تجارب انسانی و هر آنچه را که میتوان از واقعیت (علاوه بر واقعیتی به نام تجربه) استنتاج کرد، پدید آورد. درمورد نظریه شناخت نیز فلسفه باید همه انواع تفکر انسانی را به صورت بنیادی و اساسی به نقد بکشد، و هر نوع اندیشهای که در تاملات ممتاز ولی غیرفلسفی ما به صورت بدیه و واضح ظهور میکند، باید در این تصویر جایی داشته باشد و تنها به دلیل تفاوت داشتن با اندیشههای دیگر به دور افکنده نشود. در این مورد معیارهای فیلسوف بهطور کلی عبارت خواهند بود از: 1- هماهنگی و 2- جامعیت؛ او باید ارایه تصویری جامع و نظاممند از تجربه انسانی و جهان را وجهه همت خویش قرار دهد، تصویری که در آن توصیف این امور تا آنجا که در حوزه توصیف ممکن است آمده باشد. ولی نباید چنین چیزی را به قیمت کنار گذاشتن اموری که ذاتاً معرفت حقیقی یا عقیده درست هستند، به چنگ آورد. اگر فلسفهای ادعایی داشته باشد که در زندگی عادی و عرفی عقلاً نمیتوان قبول کرد، به حق مورد اعتراض قرار میگیرد. مثل اینکه بخواهد با استفاده از قواعد منطق این نتیجه را بگیرد - چنان که گاه هم این طور شده- که جهان مادی اصلاً وجود ندارد و یا اینکه همه عقاید علمی یا اخلاقی ما در واقع نادرستند.
فلسفه و روانشناسی چه نسبتی دارند؟
روانشناسی با فلسفه رابطه خاصی دارد. نظریههای خاص روانشناختی خیلی بیش از نظریههای خاص یک علم تجربی ممکن است عملاً بر یک استدلال فلسفی یا نظریهای درباره خیر و شر تأثیر بگذارند؛ عکس آن نیز صادق است؛ به جزء آنجاها که روانشناسی با فیزیولوژی ارتباط مییابد. روانشناسی از اشتباهات فلسفی بیشتر آسیب میپذیرد تا آسیبی که به جهت عضویت در علوم طبیعی بر آن وارد میشود. این امر شاید از این روست که سایر علوم طبیعی از گذشتهای تقریباً دور دارای موقعیت نسبتاً تثبیت شدهای بودند و بنابراین زمان کافی برای تبیین و تدقیق مفاهیم بنیادین خویش جهت اهداف خاص خود داشتهاند، ولی روانشناسی اخیراً به صورت علمی مستقل درآمده است. تا یک نسل قبل معمولاً روانشناسی را داخل در حوزه کار فیلسوف میدانستند و کمتر آن را به صورت یکی از علوم طبیعی تلقی میکردند. از این رو روانشناسی فرصت کافی برای تکمیل فرآیند تدقیق مفاهیم بنیادین خود -هرچند که از نظر فلسفی بیایراد نباشد- نداشته است. مفاهیمی که به هر حال باید به صورتی کاملاً روشن تبیین شوند و عملاً قابلیت کاربرد یابند. وضعیت فعلی علم فیزیک این نکته را به اثبات میرساند که وقتی علمی به مرحله پیشرفتهتری نسبت به گذشته میرسد ممکن است مجدداً از جهت مسائل فلسفی با اشکالاتی روبهرو شود، بهطوری که دوره استقلال آن علم نه در آغاز تکون و نه در مرحله پیشرفت آن بلکه در فاصله بین این دو دوره قرار داشته باشد. مطمئناً فلسفه میتواند در دوره بازسازی دانش فیزیک مؤثر واقع شود.
شکاکیت یعنی چه؟
بخش قابل توجه از اشتغالات فلسفه صرف مخلوق عجیبی به نام شکاک مطلق شده است، هرچند کسی که واقعاً شکاک مطلق باشد وجود ندارد واگر هم وجود داشته باشد ابطال رأی او محال خواهد بود. چنین کسی نه میتواند مخالف خود را رد کند و نه میتواند چیزی حتی شکاکیت خود را اثبات کند. مگر، آنکه با خود دچار تناقض شود، زیرا اثبات اینکه هیچگونه شناختی وجود ندارد و هیچ اعتقادی حق نیست، خود اثبات یک اعتقاد است. اما شما نمیتوانید برای او ثابت کنید که برخطاست. زیرا هر دلیلی باید چیزی را مسلم فرض کند، مقدمهای یا چیز دیگری و قواعد منطق را. اگر قانونِ ] امتناعِ [ تناقض درست نباشد، هرگز نمیتوان سخن کسی را با استناد به اینکه تناقضآمیز است رد کرد.
بنابراین فیلسوف نمیتواند از هیچ شروع کرده همه چیز را اثبات کند: بلکه خلاصه باید چیزهایی را مفروض بگیرد. بهطور مشخص باید درستی قواعد منطق را مفروض بگیرد، والا نمیتواند هیچ استدلالی اقامه کند یا حتی جمله معناداری بیان کند. مهمترین این قوانین دو قانون ] امتناع [ تناقض و قانون ثالث مطرود (بین سلب و ایجاب واسطهای نیست) هستند. کاربرد قانون اول درمورد قضایا این است که براساس آن یک قضیه ممکن نیست هم صادق باشد و هم کاذب و براساس قانون دوم یک قضیه باید یا صادق باشد یا کاذب. کاربرد قانون اول درمورد اشیاء و امور هم این است که براساس آن ممکن نیست یک شیء هم باشد و هم نباشد و یا صفتی را هم داشته و هم نداشته باشد. براساس قانون دوم نیز باید یا باشد یا نباشد و یا صفتی را داشته باشد و یا نداشته باشد. این دو قانون چندان با اهمیت به نظر نمیرسند ولی تمامی معرفت و تفکر آدمی بر آن دو مبتنی است. اگر اثبات چیزی به معنی نفی نقیض آن نباشد، هیچ سخنی معنایی نخواهد داشت و سخن هیچ کس را هم نمیتوان رد کرد؛ زیرا ممکن است هم آن سخن و هم رد آن هر دو درست باشند. البته این نیز درست است که در بعضی موارد اسناد دادن چیزی به صفتی یا اسناد ندادنش به آن چیز هر دو گمراه کننده است. مثلاً افراد زیادی هستند که اسناد دادن یا ندادن صفت طاسی به آنها، نادرست است، ولی این به دلیل فقدان تعریف دقیقی از واژه «طاس» است، و هم به دلیل آنکه «طاس» و «غیرطاس» دارای درجات هستند و در بین آن دو مواردی هست که نمیتوان هیچ یک از این دو اصطلاح را به کار برد، بلکه باید گفت «تاحدودی طاس» یا «بیش و کم طاس».
در این صورت هیچ کس نیست که درجه معینی از این صفت را هم دارا باشد و هم نباشد. هر فردی باید درجه معینی از طاسی را داشته و یا نداشته باشد. ولی وقتی که واژه «طاس» یا «غیرطاس» را به کار میبریم دقیقاً مشخص نیست که چه درجهای از این صفت را در نظر داریم. به نظر من اعتراضاتی که گاه به قاعده امتناع ارتفاع نقیضین شده ناشی از همین نوع بدفهمیهاست. چنان که قاعده امتناع اجتماع نقیضین درمورد کسی که به جهتی خوب است و به جهت دیگر بد یا در زمانی خوب است و در زمان دیگر بد کاملاً صادق است.
فلسفه باید حجیت تجربه مستقیم و بیواسطه را نیز بپذیرد، ولی این ابزار آنقدرها هم که ممکن است به نظر رسد، کارا نیست. طبیعتاً ما نسبت به وجود هیچ ذهنی مگر ذهن خودمان تجربه مستقیم نداریم. تجربه مستقیم نیز عقلاً نمیتواند وجود مستقل اشیاء مادی را که (که به نظر میرسد مورد تجربه ما هستند) اثبات کند. اگر بپذیریم که ما از چیزهایی آگاه داریم که در زندگی روزمره آگاه نداشتن از آنها برایمان ممکن نیست، باید فروضی بیش از آنچه تاکنون بیان شدهاند به میان آوریم. البته از این امر نباید نتیجه بگیریم که چون نمیتوانیم عقیدهای را در عقل متعارف با برهان اثبات کنیم، پس عقاید مبتنی بر عقل متعارف بالضروره نادرست است. شاید این امر نتیجه آن باشد که ما در سطح عقل متعارف از شناخت صحیح یا عقیده حقی برخورداریم که بدیه و بیّن است و محتاج تأیید فلسفه نیست. در این مورد وظیفه فیلسوف اثبات صدق چنین عقیدهای نیست، کاری که شاید هم ناممکن باشد، بلکه وظیفهاش آن است که تاحد ممکن بهترین بیان و توصیف از اعتقاد موردنظر و تحلیل دقیق آن را ارایه دهد. اگر اصطلاح «باور فطری» (4) را برای آن اموری که در زندگی عادی و قبل از هرگونه نقادی و تجزیه و تحلیل فلسفی بدیه و واضح میدانیم، به کار ببریم، میتوانیم هم عقیده با راسل -کسی که مطمئناً اتهام زودباوری به او نمیچسبد- بگوییم که دلیلی برای کنار گذاشتن یک باور فطری، مادام که با باورهای فطری دیگر تعارض نیافته باشد، وجود ندارد.
اصولاً یکی از اهداف اساسی فلسفه، ایجاد یک نظام هماهنگ بر مبنای باورهای فطری است که این باورها در جهت همسازی با انسجام و نظم منطقی کمترین اصلاح و تعدیل را یافته باشند. از آنجا که هر نظریهای در باب شناخت تنها بر پژوهش درباره آن امور بالفعلی که متعلق علم ما واقع میشوند و طریق علم ما به آنها استوار است، میتوان گفت که اگر نظریه فلسفی خاصی به این نتیجه بیانجامد که علم به چیزهای خاص و مشخصی که میدانیم برای ما ممکن نیست یا اعتقادات خاصی که قطعاً درستند درست نیستند، این اشکالی است بر آن نظریه نه به دانشها یا عقایدی که این نظریه آنها را رد میکند. از طرف دیگر درست دانستن همه عقایدِ مبتنی بر عقل متعارف به همان صورتی که هستند سادهلوحی است. شاید بتوان کارکرد فلسفه را اصلاح و تصحیح این عقاید، نه دورافکندن آنها یا تغییر و تبدیلشان به نحوی که غیرقابل فهم شوند، دانست.
فلسفه و حکمت عملی چه نسبتی دارند؟
فلسفه همان طور که با حکمت نظری پیوسته است با حکمت عملی هم ارتباط دارد و عبارت «تلقی فیلسوفانه از امور» به این هر دو معنی اشاره میکند. در واقع کسب توفیق در فلسفه نظری تضمین کننده عمل بر وفق فلسفه و به مفهوم مورد اشاره در عبارت فوق، نیست. آموزه جالب توجه سقراط این بود که اگر بدانیم چه چیزی خوب است، آن را انجام خواهیم داد. ولی این سخن زمانی درست است که ما در مفهوم کلمه «دانستن» رسیدن به حاق واقع و دریافتِ عمیق آنچه را که معلوم ماست نیز مندرج کنیم. این امر کاملاً محتمل است که من بدانم یا معتقد باشم که انجام دادن فلان کار که میل به انجام دادنش دارم بیش از آنچه که به من لذت میرساند موجب آزار فرد دیگری مثلاً الف است و بنابراین کاملاً نادرست است، ولی با این حال ممکن است آن را انجام دهم، زیرا آن مقدار رنج و آزادی که فرد الف از عمل من متحمل میشود به شدت رنجی که من از نرسیدن به مطلوب خویش متحمل میشوم درک نمیکنم. و چون کاملاً غیرممکن است که کسی بتواند رنج و الم دیگری را مانند رنج خود درک کند، امکان اینکه وسوسه شود، تا وظیفه ] اخلاقی [ خود را نادیده انگارد وجود دارد. پس باید با این احساس نه فقط به صورت علمی بلکه با تمرین و ممارست در به کاربردنِ اراده مقابله نمود. این طور هم نیستیم که مقاومت در برابر یک میل و خواهش قوی (حتی اگر این مقاومت به شادی و سرور خودمان بیانجامد) برایمان آسان باشد تا چه رسد که بخواهیم برای یک خیر اخلاقی چنین کنیم. فلسفه تضمین کننده رفتار صحیح یا تطبیق صحیح تمایلات ما با معتقدات فلسفیمان نیست. حتی از جهت نظری هم فلسفه به تنهایی نمیتواند به ما بگوید که چه باید بکنیم. به همین دلیل ما علاوه بر اصول فلسفی، نیازمند شناخت تجربی از واقعیتهای مربوط، توانایی پیشبینی نتایجِ محتمل امور و همچنین بصیرت نسبت به هر موقعیت خاص هستیم تا بتوانیم اصول خود را به نحو شایسته و صحیح به کار بریم.
منظورم این نیست که فلسفه نمیتواند درباره اصلاح زندگی به ما کمکی بکند، بلکه فقط منظورم آن است که فلسفه به تنهایی نمیتواند به ما آن توانایی را ببخشد که درست زندگی کنیم یا حتی مشخص کنیم که زندگی درست کدام است. ولی قبلاً گفتهام که فلسفه میتواند لااقل در این مورد اشارات ارزشمندی داشته باشد. اگر من بنا داشتم که در این کتاب بحث مستقلی درباره فلسفه اخلاق، یعنی آن رشته فلسفی که مربوط به خیر و عمل اخلاقی است بیاورم، البته باید درباره رابطه فلسفه و حیات راستین مطالب بیشتری را مطرح میکردم؛ ولی باید بین فلسفه نظری به عنوان دانشی که درباره هستها سخن میگوید و فلسفه اخلاق که به آنچه خوب است و آنچه باید بکنیم میپردازد، فرق نهاد.
نمیخواهم از این توضیحات نتیجه گرفته شود که من لذتگرا هستم؛ یعنی کسی که معتقد است لذت و الم تنها عوامل تعیین کننده صحت یک فعل هستند. من چنین نیستم.
مابعدالطبیعه یا فلسفه انتقادی با ما کمک چندانی در اینکه بدانیم چه باید بکنیم نمیکنند. هرچند ممکن است به نتایجی منجر شوند که تحمل مشکلات را برای ما آسانتر کنند، ولی این درمورد بعضی فلسفهها صادق است، و متأسفانه این نکته که خوشبینی نسبت به جهان از نظر فلسفه معقول و موجه است امری نیست که مورد اتفاق همه فلاسفه باشد. ولی ما باید دنبالهرو حقیقت باشیم، زیرا ذهن، وقتی بیدار شد، بر آنچه معقول و موجه نیست تکیه نمیکند؛ زیرا اندیشه ناصحیح به نتایج درست منجر نمیشود. در عین حال باید ادعاهای کسانی را هم که تصور میکنند به حقایقی طمأنینه بخش درباره واقعیت از راه الهام دست یافتهاند مورد توجه قرار داد و از آنها غفلت نکرد. حقایقی که به گفته ایشان از طریق مقولات عقل متعارف و معمول قابل تحصیل نیست. نباید از اول بنا را بر این بگذاریم که ادعاهای ابراز شده درباره حصول معرفتِ موثق و معتبر در تجارب دینی و عرفانی که سیمای دیگری از واقعیت دارند لزوماً نادرستند، و به عنوان ناموجّه آنها را کنار نهیم، آن هم تنها به این دلیل که با نوع خاصی از ماتریالیسم، که به هیچ وجه نه اثبات شده و نه حتی واقعاً مورد حمایت علم جدید است، تطبیق نمیکند.