سکوت آروشا

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است


نگاهش مثل بارون پاک بود...همه دنیام چشماش بود...هر وقت چشمام رو میبستم تصویر چشماش جلوم بود...

هنوز هم گرمی دستاش رو حس میکنم...هنوزم اغوش پر محبتش رو یادمه...هنوزم احساس میکنم کنارمه...

لعنت به این روزگار که منو از اون جدا کرد...لحظه رفتنش رو هنوز یادمه...لعنت به همه خاطراتش که هنوز هست...

کاش نمیرفتی...کاش تنهام نمیگذاشتی...

کاش...

کاش...

کاش...

اما اینو بدون که دوست داشتم و دارم وخواهم داشت:(((

 


یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
کلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود روزنامه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود .
(روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)

 

ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ … ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ

ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ … ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ …

ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ … ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ ” ﺍﺻﻼ ” ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ …

ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ … ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ …

ﺗﺎﺯﻩ: ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ هم ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ … ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ …

ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣﻮﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ !!!

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ

چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره.

چقدر خنده داره که صدهزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد .

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره .