امروز دیدمش حالش خوب بود خوشحال شدم که خوبه ولی...
اون کنار یکی دیگه شاد بود:((
میخواستم برم کنارش بهش بگم منو نگاه کن پیر شدم نه از روزگار از دست تو
من همون موقعی پیر شدم که بدون هیچ حرفی من رو ترک کردی ...
از اون موقع به بعد دیگه نخندیدم دیگه شاد نبودم دیگه لبخندی ندارم...
ولی اون با عشقش دست در دستان هم به سوی دیگری رفتند...
باز دوباره من تنها شدم🙁🙁
در گوشه ای از خیابان نشستم و به اون فکر کردم به روزهای شادمون...
حیف...
حیف...
حیف که روزگار نتونست لبخند من رو ببینه😶😶